داستان زیبا ی چادر
داداشم منو دید تو خیابات .....بایه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام خیلی ترسیده بودم...الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه .... نزدیک غروب رسید