منتظران مهدی موعود(عج)

منتظران مهدی موعود(عج)

همه گویند به تعجیل ظهورش صلوات کاش این جمعه بگویند به تبریک ظهورش صلوات
منتظران مهدی موعود(عج)

منتظران مهدی موعود(عج)

همه گویند به تعجیل ظهورش صلوات کاش این جمعه بگویند به تبریک ظهورش صلوات

داستانهای جالب

 1-پیرمرد قفل ساز وامام زمان (عج)

مردی از دانشمندان سالها در آرزوی دیدن امام زمان (عج) بود مدت ها ریاضت کشید.شبها بیدار می ماند ودعا وراز ونیاز می کرد معروف است هر کس بدون وقفه چهل شب  چهارشنبه در مسجد سهله (کوفه) برودو....

 نماز مغرب وعشا خود را آنجا بخواند سعادت تشرف به محضر امام زمان (عج)را خواهد یافت این مرد دانشمند مدت ها این کار را هم کرد ولی باز هم اثری نداشت (ولی به خاطر شب زنده داری ها و ...صفا و نورانیت خاصی پیدا کرده بود).تا اینکه روزی به او الهام شد .

«الان حضرت بقیه الله (عج)در بازار آهنگران در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است .اگر می خواهی اوراببینی به آنجا برو»

اوحرکت کرد وقتی به آن مغازه رسید دید حضرت مهدی (عج)آنجا نشسته وبا آن مرد گرم گفتگو هستند .اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند.

به امام زمان (عج)سلام دادم حضرت جواب سلامم را داد وبه من اشاره کرد که اکنون ساکت باش وتماشا کن !در این حال پیرزنی که ناتوان بود عصا به دست وبا قد خمیده وارد مغازه شد وقفلی را نشان دادو گفت : آیا ممکن است برای رضای خدا این قفل را سه ریال از من بخرید ؟من به این سه ریال پول احتیاج دارم.پیرمرد قفل ساز قفل را نگاه کرد ودید قفل،بی عیب وسالم است گفت:مادر،چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم ؟ این قفل تو هشت ریال ارزش دارد.من اگر بخواهم سود کنم،به هفت ریال می خرم. زیرا در این معامله ،بیش از یک ریال سود بردن بی انصافی است.اگر می خواهی بفروشی ،من هفت ریال می خرم ،وباز تکرارمی کنم قیمت واقعی آن هشت ریال است ،من چون کاسب هستم وباید نفع ببرم ،یک ریال ارزان تر خریداری میکنم.

پیرزن ابتدا باور نکردوگفت:هیچکس این قفل را از سه ریال از من نخرید.تو اکنون میخواهی هفت ریال بخری!؟به هر حال پیرمرد قفل ساز ،هفت ریال به آن زن دادوقفل را خرید.وقتی پیرزن رفت،امام زمان (عج) خطاب به من فرمودند:مشاهده کردی!؟این گونه باشید تا من به سراغ شما بیاییم . ریاضت و سیر سلوک لازم نیست .مسلمانی را در عمل نشان دهید ،من خودبه دیدار شما می آیم

تعجیل در فرجش صلوات

 2- همه چیز را به خداوند متعال واگذار

درمیان قوم بنی اسرائیل،خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی می کردند و زندگی آنها به دامداری وباکمال سادگی وصحرانشینی می گذشت.آنها علاوه برتعدادی گوسفند ،یک خروس،یک الاغ ویک سگ داشتندخروس آنهارابرای نماز بیدار می کرد.وبا الاغ ،وسائل زندگی خودرا حمل می کردند وبه وسیله آن برای خود از راه دور آب می آوردند،وسگ نیز در آن بیابان ،به خصوص شب،نگهبان آنها ازدرندگان بود.اتفاقاروباهی آمدوخروس آنها را خورد،افراد آن خانواده ،محزون وناراحت شدند،ولی مردآنها که شخص صالحی بودمی گفت:خیر است انشاالله.پس از چند روزی،سگ آنهامرد.بازآنهاناراحت شدند،ولی مرد خانواده گفت:خیر است،طولی نکشید که گرگی به الاغ انها حمله کردوآن رادرید وازبین برد،باز مردآن خانواده گفت: خیراست درهمین ایام ،روزی صبح ازخواب بیدارشدند دیدندهمه چادرنشین ها اطراف مورد دستبرد وغارت دشمن واقع شده وهمه اموال آنها به غارت رفته وخود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن در آمده اند .

مرد صالح گفت: رازی که ما باقی مانده ایم این بوده که چادرنشینهای دیگر دارای سگ وخروس والاغ بوده اند ،وبه خاطر سروصدای آنها شناخته شده اندوبه اسارت دشمن درآمده اند.

ولی ما چون سگ وخروس والاغ نداشتیم .شناخته نشدیم.پس خیر ما  در هلاکت سگ و خروس والاغ مان بوده  است که سالم مانده ایم.

این نتیجه کسی است که همه چیزش را به خدا واگذار می کند.

     


                                                                   ********


مردی در کارخانه توزیع گوشت کار میکرد یک روز به تنهایی برای سرکشی به سردخانه رفته بود.درسردخانه بسته شد و مرد در داخل سردخانه گیر افتاد

اخر وقت کاری بود و هیچ کس متوجه گیر افتادن اونشد .بعد از(5)ساعت مرد درحال مرگ بود که نگهبان در سردخانه را باز کرد واورا نجات داد پس از بهبودیش از نگهبان پرسید که چطور تو در سردخانه را باز کردی و من را نجات دادی؟  

نگهبان جواب دادمن (35)سال است در اینجا کار میکنم وهرروز هزاران کارگر می ایند و می روند ولی تو از معدود کارگر هایی هستی که موقع ورود با من سلام و احوالپرسی میکنی و موقع خروج با من خدا حافظی میکنی وبعد خارج میشوی کارگران دیگرطوری با من رفتار میکنند که انگار من نیستم امروز هم مانند روز های قبل به من سلام کردی ولی خدا حافظیت را نشنیدم برای همین تصمیم گرفتم برای یافتن تو به سردخانه بروم وامدم وتورا نجات دادم و...

                                                                    


 


                                                                  ********


شخصی گفت :من می روم وبا یک سیب ،ابروی امام صادق(ع)را می ریزم.

گفتند:چه جوری.

گفت:می روم ومی گویم ،ای امام صادق این سیب رزق من هست،یا نه.اگر گفت :رزق تو نیست ،سیب را می خورم تا بگویم تودروغ گفتی.اگر گفت رزق تو هست نمی خورم وآنرا لگد می کنم.

پیش امام رفت وگفت:امام این سیب رزق من هست یا نه.

امام فرمودند:اگر از گلویت پایین برود معلوم می شود رزق تو هست.

این دیگر نمی دانست چه بگوید وگیج شد.

گاهی آدم دارد ولی رزق اونیست


                                                              ********

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.